سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | Atom  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 40473 | بازدیدهای امروز: 5| بازدیدهای دیروز: 0
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
لینک های دوستان
لوگوی دوستان

اشتراک
 

استادی جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بد گویی از همسرش و گفت : «ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند . شوهر من آهنگری بود که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی پس از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود . وقتی هنوز مریض و بیمار بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود میگفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمیخورد برادرانم را صدا کردم و با کمک آنها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ، ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!» استاد تبسمی کرد و گفت:«حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست که اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب است یا نه!!؟همین!
استاد این را گفت واز زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد :
راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده سوخته بود.




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(سه شنبه 87/12/6 :: ساعت 7:30 صبح)


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ