سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | Atom  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 39631 | بازدیدهای امروز: 7| بازدیدهای دیروز: 18
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
لینک های دوستان
لوگوی دوستان

اشتراک
 

تفاوتی که بین موفقیت و شکست وجود دارد، درنگرشی ست که افراد نسبت به موانع، ناتوانیها و دیگر شرایط ناامید کننده دارند.در نوشتاری ازکتاب جادوی فکر بزرگ،اثر«د.شوارتز»که میخوانید به شما کمک میکند از شکست پیروزی بسازید:
الف)موانع را مطالعه کنید تا بتوانید مسیر خود را به سوی پیروزی هموار کنید.هنگامی که مغلوب می شوید، درسی بگیرید وبه قصد پیروز شدن در مرحاه بعد به راه خود ادامه دهید.
ب)شهامت آنرا داشته باشید که منتقد سازنده خود باشید.یعنی عیوب و ضعف های خود راپیدا کنید و سپس در پی اصلاح آنها برآیید.
پ)شانس خود را محکوم کنید.هریک از موانع را مورد بررسی قرار دهید و اشکالات را پیدا کنید. ازیاد نبرید که با مؤثر دانستن اقبال خود به هیچیک از اهدافتان نیرسید.
ت)پشتکار را با آزمایش ترکیب کنید.به هدف خود وفادار بمانید،ولی به خاطر درماندگی و بیچارگی سر خود را به دیوار نکوبید.راه های جدید را امتحان کنید.
ث)به خاطر داشته باشید که هر وضعیتی مانند سکه یک روی خوب دارد،آن روی خوب را پیدا کنید.جنبه های مثبت را ببینید و نا امیدی را از خود دور کنید.




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(یکشنبه 85/7/9 :: ساعت 12:0 عصر)

    باز مانند همیشه سفارش یک فنجان قهوه داد.دقیقا سی و پنج سال بود که هر روز به فرودگاه می آمد و تا لختی از شب در تریای فرودگاه مینشست و سفارش یک قهوه بدون شیر و شکر میداد و منتظر می نشست.دیگر تمام کارکنان فرودگاه اعم از قدیمی و جدید او را میشناختند.
    همه چیز برمیگشت به سی و پنج سال پیش در سفری که به هندوستان رفته بود.یک مرتاض که در کلکته زندگی میکرد به او گفته بود که نیمه گمشده اش رادرفرودگاهی پیدا میکند و او تمام این سالها را تماما در تریای فرودگاه گذرانده بود.
    روز هایی میشد که بیش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود. ولی تا به امروز که خبری از گمشده اش نبود.مو های کنار شقیقه اش همگی یکدست سفید شده بودندواز فیزیکش تنها یک ترکه باقی مانده بود.ولی باز ادامه میداد.می دانست که مرتاض هندی اشتباه نکرده است.او در این مدت تمام ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمئنا اگر کارمندی از اطلاعات پرواز یک روز مریض می شد و نمی آمد حتما او می توانست جای او را بگیرد.بر پایه تجربه می دانست که پرواز تورنتو یک ربع دیگر به زمین می نشیند.قهوه اش را هورتی کشید و جمعیت را شکافت و در اولین ردیف ایستاد.
    مسافران یک به یک وارد گیت مخصوص می شدند و او تک تک آنها را نظاره می کرد. نیم ساعت که گذشت دوباره به تریا برگشت و یک قهوه سفارش داد.گمشده اش در این پرواز هم نبود.
    صورتش هیچ حس خاصی نداشت، یعنی این همه سال حسی برایش باقی نگذاشته بود.اکنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود.نفرات پرواز که آخرین نفرات خارج شونده بودند، برایش دست تکان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند.اخبار روزنامه ای را که جلویش بود خواند و منتظر پرواز بعدی که از استکهلم،یک ساعت و نیم دیگر به زمین می نشست شد.
    یک ربعی که گذشت چند میهماندار نزدیکش شدند و حالش را پرسیدند. در ته دلش دوست داشت که با یکی از این مهماندارها ازدواج کند، ولی دائما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و از او می خواست که طبق سرنوشتش عمل کند.پس از ساعتی که پرواز استکهلم به زمین نشست،گمشده اش را نیافت. او می دانست که امشب پرواز دیگری به زمین نخواهد نشست،پس به خانه رفت تابرای فردا صبح ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه برای پرواز امستردام خواب نماند.سالها بعد، وقتی جنازه اش را از فرودگاه بیرون بردند،تمامی مهمانداران برایش گریه کردند و او هیچگاه نفهمید که حداقل نیمی ازمسافران که از این فرودگاه خارج شده بودند،فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند،تا عمری عاشقانه با او زندگی کنند و او هیچگاه سرنوشت را به حال خود رها نکرد تا به انجام رسد و خواست تا با اراده خود تقدیرش را به انجام رساند و فراموش کرد که تقدیر همه را او رقم می زند.همین!




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(پنج شنبه 85/7/6 :: ساعت 8:2 صبح)

    روزی کشتی بزرگی در دریا غرق شد.از میان مسافران آن کسی جز دو نفر زنده نماند.این دو نفر توسط قطعه چوبی خود را به جزیره کوچکی رساندند. اما در همان لحظه ورودبه خاطر اختلاف عقیده تصمیم گرفتندتا هر کدام در یک سوی جزیره به تنهایی زندگی کنند و به یکدیگر ثابت کنند خدا کدامیک را بیشتر دوست دارد.
    زندگی شروع شد.یکی از آنها شروع کرد به دعا که خدایا غذایی برایم فراهم کن.خداوند برای او غذایی فراهم کرد.در اطرافش درختان میوه فراوانی یافت و از آن خورد.بعد دعا کرد خدایا خانه ای برایم بساز.خداوند یاریش کرد تا خانه زیبا ساخت.سپس دعا کرد خدایا حال که همه چیز دارم،پس همسری به من عنایت کن.کشتی در دریا غرق شد و زنی تنها از آن نجات یافت و به ساحل آمد. آنگاه از خدا خواست قایقی برایش فراهم آورد.قایقی در کنار ساحل پیدا کرد وخوشحالآماده رفتن از جزیره شد.اما زمانیکه خواست سوار قایق شود از طرف خداوند ندایی آمد که برو و دوستت رانیز خبر کن تا او نیز با تو بیاید.مرد خشمگین شد وگفت:خدایا من زحمت کشیده ام و دعا کردم و تو مرا بیشتر دوست داشتی و درنتیجه آن نعمات را به من دادی . اما او انقدر منفور بود که حتی خانه ای هم ندارد و غذایش را به زور تهیه میکند.او زحمت دعا کردن را به خود نداده.خداوند فرمود: ای بنده خودخواه من!می دانی چرا این همه نعمت را به تو ارزانی داشتم و به او هیچ ندادم؟زیرا او در تمام این مدت که تو دعا می کردی تابه همه چیز برسی،آنهم برای خودت، او هم دعا میکرد که خدایا هیچ چیز به من نده فقط حضورت در کنار من کافیست،اما به جای آن مراقب دوستم باش.او تنهاست،نعماتت را به او ارزانی دارمبادا از یاد تو غافل شود و به او آسیبی برسد.آری به خاطر دعای او بود که به تو نعمت دادم.
    مرد شرمنده از خود،اشک از چشمانش جاری شد. به سراغ دوستش رفت و او را درآغوش گرفت. گفت خدایی که تو را بیشتر از من دوست دارد مرا نزد تو فرستاد، خدایی که به خاطر تو ،بنده خودخواهی چون مرا اینگونه نعمت داده،تازه فهمیدم که خداوند کدامیک از بندگانش را بیشتر دوست دارد.




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(چهارشنبه 85/7/5 :: ساعت 8:19 صبح)


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ