سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | Atom  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 39633 | بازدیدهای امروز: 9| بازدیدهای دیروز: 18
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
لینک های دوستان
لوگوی دوستان

اشتراک
 

ابو سعید ابو الخیر با جمعی از یارانش  از کنار روستایی از مناطق اطراف نیشابور به طرف مقصدی می گذشتند. مردی مقنی در حال خالی کردن چاه فضولات بود ، اصحاب از بوی تعفن کثافات، دماغ خود را گرفتند و به سرعت از محل دور شدند ، ولی مشاهده کردند که شیخ نیامد. چون نظر کردند دیدند شیخ با حالت تفکر کنار کثافات ایستاده.
فریاد زدند بیا.
فرمود: می آیم و پس از مدتی تامل در کنار کثافات به سوی اصحاب روان شد.چون به آنان رسید ، پرسیدند:ای راهنما برای چه کنار کثافات ایستادی؟
فرمود:چون شما دماغ خود گرفتید و به سرعت خود افزودید، صدایی از فضولات برخاست که هان ای روندگان! دیروز گذشتهف ما با حالتی طیب و طاهر و پاکیزه و رنگ و بویی بسیار عالی بر سر بازار  به صورت سبزیجات و میوه جات و حبوبات قرار داشتیم. شما بنی آدم برای بدست آوردن ما بر سر وروی هم می زدید و به انواع خدعه ها و حیله ها متوسل می شدید و از هیچگونه تقلبی خودداری نمی کردید ، چون ما را بدست آوردید و خوردید، ما بر اثر چند ساعت همنشینی با شما تبدیل به این حالت گشته و به این سیه روزی افتادیم، به جای اینکه ما از شما فرار کنیم، شمایی که باعث این تیره بختی برای ما شدید،از ما فرار می کنید؟ای اف بر شما!!
من کنار کثافات ایستادم و به پند و نصیحت آنها گوش دادم تا شاید عبرتی از آنها بگیرم.




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(چهارشنبه 85/11/18 :: ساعت 4:59 عصر)

    روزی مرشدی در میان کشتزارها قدم می زد که با مرد جوان و غمگینی روبرو شد.
    مرشد گفت : حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.
    مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ دتد: حیف است؟ من که متوجه منظورتان نمی شوم . گرچه چشمان او مناظر اطراف را می دید اما به قدری فکرش پریشان بود که انچه را باید، دریافت نمی کرد، اما مرشد با شور و شعف اطراف را می نگریست و به گردش خود ادامه می داد و در حالیکه به سوی برکه می رفت، از مرد جوان درخواست کرد که او را همراهی کند.
    به کنار برکه رسیدند. برکه آرام بود.گویی آنرا با درختان چنار و برگ های سبز و درخشانش قاب کرده بودند.صدای چهچهه پرندگان از لابلای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت ، موسیقی دلنوازی می نواخت.
    مرشد در حالیکه زمین مجاور خود را با نوازش پاک می کرد ، از جوان دعوت کرد که بنشیند.سپس رو به مرد جوان کرد و گفت:لطفا یک سنگ کوچک را بردار و آنرا به درون برکه بینداز.
    مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آنرا درون آب پرتاب کرد.
    مرشد گفت بگو چه می بینی؟
    - من اب موج دار را می بینم.
    - این امواج از کجا آمده اند؟
    - از سنگریزه هایی که من در بر که انداخته ام.
    - پس لطفا دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.
    مرد جوان دستش را داخل حلقه برد و در آب فرو کرد.این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگتری بوجود آیند.کاملا گیج شده بود.چرا اوضاع بدتر شد؟از طرفی متوجه منظور مرشد نمی شد.
    مرشد از او پرسید: آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟
    - نه با این کارم فقط حلقه های بزرگتر و بیشتری تولید کردم.
    - اگر از ابتدا از ابتدا سنگریزه را متوقف می کردی چه؟
    - دیگر موجی بوجود نمی آمد و آب را متلاطم و غیر قابل سکون نمی کرد.
    - از این پس در زندگیت مواظب سنگریزه های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آنها به دریای وجودت مانعش شوی.هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژیت را در بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.آثار اشتباهاتت بسته به بزرگی و کوچکی آنها پس از گذشت مدتی طولانی یا کوتاه محو و ناپدید می شوند.همانطور که اگر منتظر بمانیحلقه های موج هم از بین خواهند رفت ، اما اگر مراقب اشتباهات بعدی ات نباشی، همیشه دریای وجودت پر ازموج و تشویش خواهد بود.
    بهتر است قبل از انجام هر عملی با فکر وتدبیر عواقب آنرا سنجیده و سپس عمل کنی. دست و پا زدن بیهوده بعد از حادثه فقط اوضاع را بدتر میکند، فقط همین!




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(چهارشنبه 85/11/18 :: ساعت 4:57 عصر)


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ