معروف است که محمد شاه قاجار روزی از حاج میرزا آقاسی پرسید : این حوض که جلوی عمارت تخت مرمر واقع شده گنجایش چند کاسه آب را دارد ؟
حاج میرزا آقاسی هر چه فکر کرد نتوانست جواب دهد . ناچار گفت : قربان من سواد کافی ندارم ، بهتر است این را از حکما بپرسید.
شاه امر کرد یک نفر حکیم آوردند و سوال خود را تکرار کرد . حکیم گفت : قربان ، تا کاسه به چه اندازه باشد !
شاه با تعجب پرسید : منظورت چیست؟
حکیم گفت : اگر کاسه به اندازه نصف حوض باشد و سوال خود را تکرار کرد . حکیم گفت : قربان ، تا کاسه به چه اندازه باشد !
شاه با تعجب پرسید : منظورت چیست؟
حکیم گفت : اگر کاسه به اندازه نصف حوض باشد ، دو کاسه اگر به اندازه ثلث آن باشد ، سه کاسه و اگر به اندازه ربع آن باشد ، چهار کاسه و اگر ....
شاه وسط حرف او دوید و گفت : کافی ست بقیه را فهمیدم !
و بعد دستور داد به او انعامی دادند.
حتما تعجب خواهید کرد بدانید ایران هم جایی دارد شبیه لی لی پوت ، سرزمین افسانه های داستان های گالیور ، روستای ماخونیک که در اطراف شهر بیرجند واقع شده است به دلیل قد و قامت کوتاه ساکنان آن به لی لی پوت مشهور است .
ماخونیک روستایی ست که در دهستان درح بخش مرکزی شهرستان سر بیشه استان خراسان جنوبی واقع شده است . این روستا از روستاهای شگفت انگیز جهان به شمار می آید.جمعیت این روستا در سال 1385 بنا به سرشماری مرکز آمار ایران 582 نفر بوده است.
روستای ماخونیک یکی از هفت روستای شگفت انگیز جهان می باشد و به لحاظ شهرت آن به شهر لی لی پوت ها ، جذابیت های حیرت انگیزی دارد . این روستا در فاصله 78 کیلومتری شرقی شهر سربیشه در مسیر جاده سربیشه به روستای دُرُح قرار دارد.
جاذبه این روستا این است که قد مردم آن به زحمت از 1.40 متر تجاوز میکند.البته شایان ذکر است که این موضوع برای دوران گذشته است و اکنون در این روستا تقریبا قدها متعادل گشته اند.
مردم ماخونیک تا 50 سال پیش چای نمی نوشیدند ، شکار نمی کردند و اصلا گوشت هم نمی خوردند و هنوز هم سیگار نمی کشند . مردم ماخونیک این قبیل کارها را گناه می دانستند . ورود تلویزیون به این روستا به معنای ورود شیطان بود.
بافت مسکونی روستا در دامنه تپه و خانه هابه طور فشرده به هم و در گودی زمین ساخته شده اند . کف خانه حدود یک متر از سطح زمین پایین تر است و دارای یک درب کوتاه چوبی ست . برای رفتن به خانه باید دولا شده و به زحمت خود را داخل خانه کرد.
در اینجا دختر و پسر باید به مدت 3 سال نامزد باقی بمانند و در این مدت اقوام آنها وسایل زندگی را یرایشان فراهم آورده و سپس زندگی مشترکشان را آغاز می کنند.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تابرای نوه کوچکم عروسک بخرم همانجا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت : «عمه جان ...» اما زن با بی حوصلگی جواب داد : «جیمی ، من که گفتم پولمان نمیرسد!» زن این را گفت و به قسمت دیگر فروشگاه رفت . به آرامی از پسرک پرسیدم : «عروسک را برای که میخواهی بخری؟» با بغض گفت : «برای خواهرم ، ولی میخواهم بدم به مادرم تا کادو را برای خواهرم ببرد» پرسیدم : «مگر خواهرت کجاست؟» پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا ، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا .
پسر ادامه داد : «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : «این عکسم را هم به مامان میدهم تا آنجا فراموشم نکند ، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه میخورد . پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد .
طوریکه پسر متوجه نشود ، دست به جیبم بردم و چند اسکناس بیرون آوردم . از او پرسیدم : «میخواهی یکبار دیگر پولهایت را بشمارم ، شاید کافی باشد!» او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت : «فکر نمیکنم عمه چند بار آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است»
من شروع به شمردن پولهایش کردم . بعد به او گفتم : «این پولها که خیلی زیاد است ، حتما میتوانی عروسک را بخری!«
پسر با شادی گفت : «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!» بعد رو به من کرد و گفت : «من دلم میخواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم ، چون مامان گل سرخ خیلی دوست دارد ، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم ؟
اشک از چشمانم سرازیر شد ، بدون اینکه به او نگاه کنم ، گفتم : «بله عزیزم ، میتوانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری»چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم . فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد ؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم : « کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است» فردای آن روز یه بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم ، پرستار بخش خبر ناگواری به من داد : «زن جوان دیشب از دنیا رفت» بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم . اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه ، حس عجیبی داشتم . در مراسم ترحیم کلیسا ، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود .
فاصله پیرمرد تا دخترک یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-غمگینی؟
-نه.
-مطمئنی؟
-نه.
-چرا گریه میکنی؟
-دوستام منو دوست ندارن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستم.
-قبلا اینو به تو گفتن؟
-نه.
-ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
-راست میگی؟
-از ته قلبم آره.
دخترک بلند شد و به طرف دوستانش دوید ، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکاشو پاک کرد ، کیفش رو باز کرد ، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت .
پیری از مریدان خود پرسید : آیا تا به حالکاری از شما سر زده است که بتواند منفعتی به حال دیگران داشته باشد ؟ یکی گفت : من امیر و پادشاه بودم گدایی به در خانه من آمد و چیزی از من طلب کرد ؛ من جامه و انگشتر ملوکانه خود را به او دادم و او را بر تخت پادشاهی نشاندم و خود در حلقه درویشان قرار گرفتم .
دیگری گفت : ازجایی میگذشتم یکی را گرفته بودند و میخواستند دستش را قطع کنند و دست خود را فدا کردم و اکنون یک دست دارم .
پیر گفت : آنچه شما انجام دادید در حق دو شخص معین کردید . مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان میرسد و هیچ کس از او بی نصیب نخواهد بود . آیا چنین منفعتی از شما به خلق رسیده است ؟
و همه سکوت کردند !